پارت : ۶۵
کیم یوری ۱۰ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۷:۰۱
و اون هفته،
با صدای باد توی درختها،
با بوی قهوهی صبح،
با لمسهای شبانه،
با سکوتی که از عشق ساخته شده بود،
گذشت.
و وقتی برگشتن،
یوری دیگه فقط یه نقاب نبود.
یه زن بود.
یه همسر.
یه افسانهی زنده
نور خاکستری صبح از لای پردههای ضخیم کلبه خزید داخل.
هوا هنوز سرد بود، بوی چوب سوخته از بخاری هیزمی در فضا پیچیده بود، و صدای آرام باد لای شاخههای کاج، مثل یک موسیقی پسزمینه، همهچیز را آرامتر میکرد.
یوری آرام چشمهایش را باز کرد.
چند ثانیه طول کشید تا بفهمد کجاست—نه در یک اتاق هتل، نه در یک پناهگاه مخفی، بلکه در کلبهای که بوی چوب و قهوه میداد.
سرش روی بازوی تهیونگ بود، و نفسهای آرام اون رو حس میکرد.
برای لحظهای، فقط گوش داد—به ضربان قلبش، به صدای نفسش، به سکوتی که بینشون بود.
تهیونگ هنوز خواب بود، ولی دستش بیاختیار روی کمر یوری مونده بود، انگار حتی در خواب هم نمیخواست فاصلهای بیفتد.
یوری به آرامی سرش را کمی بالا آورد و به صورتش نگاه کرد.
خطوط آرام پیشانی، مژههایی که روی گونهاش سایه انداخته بودند، و لبهایی که در خواب کمی باز مانده بودند.
یک لحظه فکر کرد:
[این مرد، همان کسی است که من انتخابش کردم. و انتخابم درست بود.]
آرام از تخت بلند شد، پتو را روی تهیونگ کشید و به سمت آشپزخانهی کوچک کلبه رفت.
روی میز چوبی، قهوهساز قدیمی بود.
آب رو جوش آورد، دانههای قهوه رو آسیاب کرد، و بوی تلخ و گرم قهوه، فضای کلبه رو پر کرد.
صدای قدمهای تهیونگ رو شنید.
وقتی برگشت، او را دید که با موهای کمی آشفته و پیراهنی که دکمههای بالایش هنوز بسته نشده بود، به سمتش میآید.
لبخند کوتاهی زد و گفت:
+ صبح بخیر.
تهیونگ جواب داد:
ــ صبح بخیر… خانم افسانهای.
نشستن کنار هم، هر کدوم با یه فنجان قهوه.
بخار قهوه بالا میرفت و بینشون مثل یه پردهی نازک میرقصید.
تهیونگ گفت:
ــ دیشب… برای من فقط یک شب نبود.
یه نقطهی شروع بود.
یوری نگاهش کرد، جرعهای از قهوه نوشید و گفت:
+برای من هم.
ولی میدونی، نقطهی شروع برای ما یعنی نقطهی شروع برای نقشههای جدید.
تهیونگ کمی مکث کرد.
ــ یعنی وقت برگشتنه؟
یوری سرش رو به نشانهی تأیید تکان داد.
+آب از آسیاب افتاده.
هیچکس الان دنبال نقاب من نیست.
این بهترین زمانه که قبل از بیدار شدن دوبارهی دشمنها، حرکت کنیم.
تهیونگ فنجانش را روی میز گذاشت.
ــ هر جا بری، من هستم.
نه بهعنوان محافظ، نه بهعنوان مهره، بهعنوان کسی که…
کلماتش رو پیدا نکرد، ولی یوری فهمید.
دستش رو روی دست اون گذاشت و گفت:
+میدونم.
بعد از صبحانه، با هم از کلبه بیرون رفتند.
مه هنوز بین درختها بود، و زمین از شب قبل کمی مرطوب.
راه باریکی از میان جنگل به یک بلندی میرسید که میشد از اونجا تمام دره رو دید.
ایستادن و به منظره نگاه کردند، کوهها، درختها، و آسمانی که کمکم روشنتر میشد.
یوری گفت:
+این یک هفته، برای من مثل یک زندگی کامل بود.
ولی ما آدمهای این زندگی نیستیم.
ما آدمهای سایهایم.
ــ شاید… ولی حتی سایهها هم گاهی به نور احتیاج دارن.
+ درسته واقعا خوش گذشت.
وقتی برگشتن، شروع کردند به جمع کردن وسایل.
چمدانها سبک بودند، چند لباس، چند پرونده، و یه جعبهی کوچک که یوری خودش اون رو توی کیف دستیاش گذاشت.
تهیونگ پرسید:
ــ چی توشه؟
یوری فقط گفت:
+چیزی که اگه همهچیز از دست بره، هنوز منو زنده نگه میداره.
قبل از خروج، یوری یه بار دیگه به کلبه نگاه کرد.
نه برای وداع، برای ثبت تصویرش در ذهن ، شومینه ، میز چوبی، پنجرهای که رو به مه باز میشد.
جایی که برای یک هفته، نقابش رو کنار گذاشته بود.
وقتی سوار ماشین شدند و جادهی پیچدرپیچ کوهستان رو پایین رفتند، یوری دستش را روی دست تهیونگ گذاشت.
+هر جا بریم، این هفته رو فراموش نکن.
چون این تنها هفتهای بود که ما… فقط ما بودیم.
تهیونگ نگاهش کرد، لبخند زد، و گفت:
ــ هیچوقت.
ماشین در پیچ بعدی ناپدید شد، و کلبه، دوباره در سکوت کوهستان فرو رفت ، بیخبر از اینکه همین سکوت، روزی به بخشی از یه افسانه تبدیل خواهد شد.
ولی این آرامش همیشگی نبود.....
و اون هفته،
با صدای باد توی درختها،
با بوی قهوهی صبح،
با لمسهای شبانه،
با سکوتی که از عشق ساخته شده بود،
گذشت.
و وقتی برگشتن،
یوری دیگه فقط یه نقاب نبود.
یه زن بود.
یه همسر.
یه افسانهی زنده
نور خاکستری صبح از لای پردههای ضخیم کلبه خزید داخل.
هوا هنوز سرد بود، بوی چوب سوخته از بخاری هیزمی در فضا پیچیده بود، و صدای آرام باد لای شاخههای کاج، مثل یک موسیقی پسزمینه، همهچیز را آرامتر میکرد.
یوری آرام چشمهایش را باز کرد.
چند ثانیه طول کشید تا بفهمد کجاست—نه در یک اتاق هتل، نه در یک پناهگاه مخفی، بلکه در کلبهای که بوی چوب و قهوه میداد.
سرش روی بازوی تهیونگ بود، و نفسهای آرام اون رو حس میکرد.
برای لحظهای، فقط گوش داد—به ضربان قلبش، به صدای نفسش، به سکوتی که بینشون بود.
تهیونگ هنوز خواب بود، ولی دستش بیاختیار روی کمر یوری مونده بود، انگار حتی در خواب هم نمیخواست فاصلهای بیفتد.
یوری به آرامی سرش را کمی بالا آورد و به صورتش نگاه کرد.
خطوط آرام پیشانی، مژههایی که روی گونهاش سایه انداخته بودند، و لبهایی که در خواب کمی باز مانده بودند.
یک لحظه فکر کرد:
[این مرد، همان کسی است که من انتخابش کردم. و انتخابم درست بود.]
آرام از تخت بلند شد، پتو را روی تهیونگ کشید و به سمت آشپزخانهی کوچک کلبه رفت.
روی میز چوبی، قهوهساز قدیمی بود.
آب رو جوش آورد، دانههای قهوه رو آسیاب کرد، و بوی تلخ و گرم قهوه، فضای کلبه رو پر کرد.
صدای قدمهای تهیونگ رو شنید.
وقتی برگشت، او را دید که با موهای کمی آشفته و پیراهنی که دکمههای بالایش هنوز بسته نشده بود، به سمتش میآید.
لبخند کوتاهی زد و گفت:
+ صبح بخیر.
تهیونگ جواب داد:
ــ صبح بخیر… خانم افسانهای.
نشستن کنار هم، هر کدوم با یه فنجان قهوه.
بخار قهوه بالا میرفت و بینشون مثل یه پردهی نازک میرقصید.
تهیونگ گفت:
ــ دیشب… برای من فقط یک شب نبود.
یه نقطهی شروع بود.
یوری نگاهش کرد، جرعهای از قهوه نوشید و گفت:
+برای من هم.
ولی میدونی، نقطهی شروع برای ما یعنی نقطهی شروع برای نقشههای جدید.
تهیونگ کمی مکث کرد.
ــ یعنی وقت برگشتنه؟
یوری سرش رو به نشانهی تأیید تکان داد.
+آب از آسیاب افتاده.
هیچکس الان دنبال نقاب من نیست.
این بهترین زمانه که قبل از بیدار شدن دوبارهی دشمنها، حرکت کنیم.
تهیونگ فنجانش را روی میز گذاشت.
ــ هر جا بری، من هستم.
نه بهعنوان محافظ، نه بهعنوان مهره، بهعنوان کسی که…
کلماتش رو پیدا نکرد، ولی یوری فهمید.
دستش رو روی دست اون گذاشت و گفت:
+میدونم.
بعد از صبحانه، با هم از کلبه بیرون رفتند.
مه هنوز بین درختها بود، و زمین از شب قبل کمی مرطوب.
راه باریکی از میان جنگل به یک بلندی میرسید که میشد از اونجا تمام دره رو دید.
ایستادن و به منظره نگاه کردند، کوهها، درختها، و آسمانی که کمکم روشنتر میشد.
یوری گفت:
+این یک هفته، برای من مثل یک زندگی کامل بود.
ولی ما آدمهای این زندگی نیستیم.
ما آدمهای سایهایم.
ــ شاید… ولی حتی سایهها هم گاهی به نور احتیاج دارن.
+ درسته واقعا خوش گذشت.
وقتی برگشتن، شروع کردند به جمع کردن وسایل.
چمدانها سبک بودند، چند لباس، چند پرونده، و یه جعبهی کوچک که یوری خودش اون رو توی کیف دستیاش گذاشت.
تهیونگ پرسید:
ــ چی توشه؟
یوری فقط گفت:
+چیزی که اگه همهچیز از دست بره، هنوز منو زنده نگه میداره.
قبل از خروج، یوری یه بار دیگه به کلبه نگاه کرد.
نه برای وداع، برای ثبت تصویرش در ذهن ، شومینه ، میز چوبی، پنجرهای که رو به مه باز میشد.
جایی که برای یک هفته، نقابش رو کنار گذاشته بود.
وقتی سوار ماشین شدند و جادهی پیچدرپیچ کوهستان رو پایین رفتند، یوری دستش را روی دست تهیونگ گذاشت.
+هر جا بریم، این هفته رو فراموش نکن.
چون این تنها هفتهای بود که ما… فقط ما بودیم.
تهیونگ نگاهش کرد، لبخند زد، و گفت:
ــ هیچوقت.
ماشین در پیچ بعدی ناپدید شد، و کلبه، دوباره در سکوت کوهستان فرو رفت ، بیخبر از اینکه همین سکوت، روزی به بخشی از یه افسانه تبدیل خواهد شد.
ولی این آرامش همیشگی نبود.....
- ۱.۸k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط